روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا میروم آخر ننمایی وطنم
.
.
.
.
مدام به این موضوع فکر میکنم "خب که چی؟" هرکاری که میخوام انجام بدم پس زمینه ی ذهنم مدام تکرار میکنه"خب که چی؟"
"خب که چی؟"
"خب که چی؟"
"خب که چی؟"
"خب که چی؟"
".....
من نمیخوام اینطوری باشم؛هیچ کاری راضیم نمیکنه.
میشینم فیلم میبینم،کتاب میخونم،با دوستام حرف میزنم،درس میخونم،کارای خونه رو انجام میدم؛همه ی اینا رو تو یک روز انجام میدم ولی هیچ کدوم منو راضی نمیکنه.همش احساس میکنم یه چی این وسط کمه،یه جای راه رو دارم غلط میرم یا یه راهی رو که باید طی کنم نمیرم.
بعضیا بهم میگن از کمال گراییه.خب درمونش چیه؟اصلا کمال گرایی که بد نیست.پس چرا من انقدر دارم اذیت میشم سر این موضوع؟!
گاهی وقتا فکر میکنم شاید بخاطر اینه که مثلا 16 سالگیم،خیلی به 20 سالگیم فکر نکردم و تعیین هدف نکردم.واسه همین حس میکنم الان باید بشینم هدف لعنتیم رو از این زندگی کوفتی مشخص کنم و به سمتش بتازم تا 25 سالگیم مثل الان سرگردون نباشم.
ولی خب نمیدونم و نمیتونم مشخص کنم 5 سال دیگه قراره کجا باشم و مشغول چه کاری.
هوم؛میدونم خودمم که مشخص میکنم سال های آتی در کدوم موقعیتم.ولی مشکل اینجاست که نمیدونم دقیقا کدوم کار رو بیشتر دوست دارم...یا آیا واقعا فلان کار رو دوست دارم که بشه هدفم؟...
همین الانش با اینکه تو یکی از دانشگاه های خوب در یک رشته ی خوب دارم درس میخونم نمیفهمم دارم چه غلطی میکنم چه برسه به چند سال دیگه!
چرا انقدر کافی نیستم؟!