پناهگاه تنهایی...

هى بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه ؟!

پناهگاه تنهایی...

هى بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه ؟!

۰۶بهمن

دلم تنگه!

نمیدونم واسه کی یا واسه چی!

ولی یه حس خلا تو قلبم حس میکنم؛

خیلی بده جنس احساست که دلتنگیه رو میتونی تشخیص بدی ولی علتش که چرا رو نه؛نمیتونی  -_-

 

دیشب خواب دیدم :

[ داشتم آماده میشدم واسه خواب که از پنجره دیدم دو نفر دارن میان سمت خونه مون،سریع چراغ رو خاموش کردم که نفهمن بیدارم یهو جلو روم ظاهر شدن و دستشونو گذاشته بودن جلو دهنم و جای پولا رو میخواستن! منم دستشونو پس زدم و شروع کردم به جیییییغ کشیدن و ...‌]

 

بیدار که شدم مثه سگ میترسیدم!🤦🏻‍♀️

 

صبح از گوگل یاری جستم واسه تعبیرش؛ و میگف دزد تو خواب به معنی دوست ، مسافر و یا مهمونه.

یا اینکه از یه نفر که فکرشم نمیکنی یه خبر بهت میرسه و یا از دیدن یه دوست شاد و خوشحال میشی :)

 

خدایا منتظر تعبیر خوابم هستما!

 

بلکه این حس مزخرف دلتنگی برطرف شد.والا!

 

 

♡Telma♡
۰۴بهمن

حتی اتاق خودمم واسم غریبه س...

در و دیواراش،وسایلش؛انگاری هیچ کدوم مال من نیستند.

اینجا هم احساس آرامش و تعلق خاطر ندارم...

فکر میکردم امشب که بعد از سه هفته رو تخت خودم میخوابم خوشحال خواهم بود؛ولی باز هم گوله های اشک مهمون گونه هام شدن...

چه بی رحمانه تنهام...

 

 

** شکر نعمت نعمتت افزون کند/کفر نعمت از کفت بیرون کند **

++ خدایا هزارمرتبه شکرت میکنم واسه وجود مامان و بابام!

این چسناله ها رو رو حساب ناسپاسی نذار :(

♡Telma♡
۰۳بهمن

یکیو داری که شب کنارش دراز بکشی و حرفای جدی باهم بزنین؟

از زندگی بگین؛از گذشته،آینده،احساساتت،برنامه هات و ....

نخودی و ریز در گوش هم بخندین و تمام تلاشتونو بکنین که صداش به گوش بقیه نرسه...

اگه داری خوشبحالت!

دو دستی بچسب بهش و خدا رو شکر کن

 

 

من که ندارم :(

 

اصلا هم منظورم نیست که حتما پسر باشه؛حتی شده یه دوست خوب و همیشگی و هم جنس!

ندارم...

 

 

 

بعدانوشت:دیشب این اتفاق افتاد،خدایاشکرت!

♡Telma♡
۰۲بهمن

عمیقا دلم گرفته...

با شنیدن کلمه ی مامان اشکام میریزه...

سه هفته س که نرفتم خونه.

دلم خونه میخواد،ولی خونه هم که هستم دلم خوابگاه میخواد!

روحم چند تیکه شده!

از عدم دوست رنج میبرم...

کاش یکی بود،یکی که تماما مال خودم باشه.خودِ خودم!

این روزا خسته ترینم...

هیچکس پیدا نشد که باهم بریم بیرون و به مناسبت تموم شدن امتحانامون خوشحالی کنیم...شاید خیلی مسخره و بچه گونه بنظر بیاد.ولی همین موضوع دو روزه که باعث شده لحظه ای به چشمام استراحت ندم.

میتونستم امروز نرم دکتر باهاش و با یه سری از بچه ها بریم بیرون ولی چون قول داده بودم رفتم و اون هیچ وقت نخواهد فهمید که من از تفریحم زدم و با اون رفتم.هر چند اگر هم بفهمه فرقی نمیکنه و هم چنین واسه خودمم مهم نیس که اون بفهمه یا نفهمه.

میدونی چیه؟!

هر وقت هر کی خواسته من همراهش بودم،اما وقتی من میخواستم کسی نبوده.البته بی انصافی نمیکنم.

بودن ولی نه همیشه!

و این چند ماه اخیر انقدر نبودنشون بیشتر از بودنشون بوده که یادم نمیاد بودنشون چه شکلی بود...

 

 

صدای خنده هاشون رو مخمه! نه اینکه حسودی کنم اما دارم فکر میکنم به خودم،چند وقت این مدل خنده ها رو تجربه نکردم؟چند وقته انقدر تنهام؟

 

به هزار و یک روش بهشون فهموندم که حالم خوب نیس،با استوری کلوز گذاشتن،با پیام های نصفه کاره دادن و گاهی وقتا هم مستقیم گفتم بابا خوب نیستم.نمیفهمن دیگه!یا واسشون مهم نیس :))

این نیز بگذرد

 

♡Telma♡
۱۱دی

از امروز فرجه ها شروع شد و برگشتم خونه.

تو اتوبوس یه لحظه به خودم اومدم و دیدم دستمو گذاشتم جلو دهنم و دارم جلو اشکایی که بی اجازه میریختن رو میگیرم.

دغدغه هام دیگه مهم نیستند،یا اینکه کمرنگ شدن واسم... شایدم یادم رفته؟!

نمیدونم؛ ولی اینو مطمئنم من اونی نیستم که میخواستم.

از سطحی شدن متنفرممم!!!

.

.

.

ما آدما به نبودن ها عادت میکنیم.راسته که زمان همه چیز رو حل میکنه.

با اینکه هنوز بعد دو سال مامان غر میزنه که چرا گذاشتی رفتی؟من چقدر بدشانسم که دخترم پیشم نیست و حرفایی از این قبیل اما حس میکنم حتی اونا هم به نبودن من عادت کردند.(عادت کردند یا مجبورن عادت کنند؟)

نمیخوام بعد از 4 سال دوری و رفت و آمد با قطار و سختی کشیدن خروجی اون چیزی باشه که بقیه (حتی شده یک نفر) فکر کنه خب مگه نمیشد همینجا بهش میرسید؟حتما باید میرفت تهران؟ 

 

 

♡Telma♡
۱۱دی

باید یه جایی باشه که خودمو از حرف و فکرایی که مثه خوره میفته به جون و مغزم رها کنم.

حرف بزنم،

از درد هام بگم،

از تنهایی،تنهایی و تنهایی...

بدون نگرانی از قضاوت شدن!

خیلی وقته که فکر یه وب شخصی افتاده تو ذهنم؛چند سالی میشه.درست بعد از دومین وب مسخره ای که زدم و مثل اولی رهاش کردم.و فکر میکردم با وجود فیسبوک و اینستاگرام دیگه کسی به وب سر نمیزنه و حالا میبینم که این مکان شیرین هنوز مخاطب های خاص خودش رو داره.:))

حس میکنم واقعا به این پناهگاهم احتیاح دارم.جدی و مصمم میخوام بنویسم!!

حالا که دو سه ماه مونده به پایان 21 سالگیم خودم رو تنهاتر از همیشه تو زندگیم حس میکنم.

زیبا نیس؟ :))

 

♡Telma♡