پناهگاه تنهایی...

هى بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه ؟!

پناهگاه تنهایی...

هى بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه ؟!

ارزشش رو داشت؟

چهارشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۲۰ ق.ظ

از امروز فرجه ها شروع شد و برگشتم خونه.

تو اتوبوس یه لحظه به خودم اومدم و دیدم دستمو گذاشتم جلو دهنم و دارم جلو اشکایی که بی اجازه میریختن رو میگیرم.

دغدغه هام دیگه مهم نیستند،یا اینکه کمرنگ شدن واسم... شایدم یادم رفته؟!

نمیدونم؛ ولی اینو مطمئنم من اونی نیستم که میخواستم.

از سطحی شدن متنفرممم!!!

.

.

.

ما آدما به نبودن ها عادت میکنیم.راسته که زمان همه چیز رو حل میکنه.

با اینکه هنوز بعد دو سال مامان غر میزنه که چرا گذاشتی رفتی؟من چقدر بدشانسم که دخترم پیشم نیست و حرفایی از این قبیل اما حس میکنم حتی اونا هم به نبودن من عادت کردند.(عادت کردند یا مجبورن عادت کنند؟)

نمیخوام بعد از 4 سال دوری و رفت و آمد با قطار و سختی کشیدن خروجی اون چیزی باشه که بقیه (حتی شده یک نفر) فکر کنه خب مگه نمیشد همینجا بهش میرسید؟حتما باید میرفت تهران؟ 

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۸/۱۰/۱۱
♡Telma♡

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی